علي كوچولوعلي كوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 6 روز سن داره

جوجه طلبه

قسمت همه تان شود!

آيا تا به حال مزه شيرينش را چشيده ايد؟؟؟ . . . اين را كه در مهماني ها درست موقع سفره انداختن،يا جمع كردنش،يا موقع تعارفات اساسي ظرف شستن،،،،فرزندتان يك ريز بهانه شما را بگيرد ونخواهد لحظه اي از آغوشتان جدا شود؟؟؟ ________________ جدا اتفاق خوشمزه ايست... ...
13 اسفند 1392

يك بند انگشت كافيست...

وقتي كه عكس شهيدي رو مي ديدم ميگفتم خوش به حالش .... وقتي يه مادر شهيد رومي ديدم ميگفتم خوش به حالش ... حالا كه مادرم ...حالا كه بند بند وجودم اسير ودل بسته شده ...بهتر ميفهمم كه مادر شهيد يعني كه... گاهي كه از يك زمين خوردن تو قلبم فشرده ميشود...گاهي كه تحمل خراشي روي تنت را ندارم...از خدا كه شهيد شدن ومادر شهيد بودن را طلب ميكنم شرم ميكنم... باتمام قامتم به احترام مادراني ميايستم كه پسران رشيدشان را راهي ميدان كردند اما اخم به صورت نياوردند كه مبادا خلل پذير شود عزم آهنين سربازشان... تمام قد ميايستم به احترام مادري كه خود بند پوتين دردانه اش را محكم تر ميبست...بوسه ميزم بردستانشان كه پيشاني بند منتقم فاطمه را روي پيشاني پسرانشا...
13 اسفند 1392

پسركتاب خوار!

وقتي بيشترين حجم دكور خانه پدر بزرگش را كتاب تشكيل مي دهد طبيعي است كه پسرك به كتاب وكتاب خواري علاقه وافر پيداكند به طوري كه روزي چند بار او كتاب خانه را به هم بريزد وما پشت سرش جمع وجور كنيم... يادم مياد پدرم هميشه روي كتابهايشان حساس بودند وخط قرمز شيطنت هاي بچگانه ما كتابهاي پدر بود ... اما حالا اين نوه عزيز دردانه تمام خط وخطوط قرمز خانه پدر بزرگ را در هم شكسته... ------------------------------------------------------------------ خواندن كتاب آنهم نوبرانه اش صفاي ديگري دارد ...كتابي كه از گل كردنش زمان زيادي گذشته مثل غذاي مانده مي ماند اما غذاي مانده هم غذاست ديگر ! اين روزها اگر مجال باشد...اگر...مشغول خواندن «قـِيدار&r...
12 اسفند 1392

تاريخ تبلور؟؟؟

به قول يك عزيزي تولد يا تبلور مساله اين است... در اين قريب به ربع قرن سني كه از خداوند به امانت گرفتم با كسر حد اقل 3سال ابتدايي عمر و تشكيل نشدن حافظه هوشيارانه،،،الباقي اين سالها روز تولدم را دوست مي داشتم و شادم مي كرد وهزاران تصميم ريز ودرشت براي ارتقاي كيفيت زندگانيم به همراه داشت... امسال تولدم برايم به عبارتي يك سالگي مادريم بود... اما حال وهواي دلم مثل سالروزهاي پيش نبود وجنس احساسش فرق مي كرد... درست يا غلط نمي دانم اما دلم گرفت از اين همه غربت وقربت... از اين همه راه آمده و اندك زمان و راه مانده... از كمي توشه وسنگيني گرده.. از بار سنگين واستخوان سست وضعيف واين همه رسالت و دلي غافل و بنده اي فراموشكار كه من باشم... ...
7 اسفند 1392

دختر دار ها بيشتر بخوانند

در زمانه اي كه غايت روياي فرشته كوچولوهاي سرزمين ما شده باربي و گيسوكمند وسيندرلاو...هزار جور مدل هاي گوناگون غربي.... در زمانه اي كه بحمدلله مسولان فرهنگي ما ذوقشان از حد دارا و سارا فراتر نميرود.. در اين زمانه اي كه اين مرواريدهاي پاك ونجيب ميل به سرك كشيدن از صدفشان دارند... چه ميكنيم براي تطهير افكار و روياهاي معصومانه شان كه دست خورده... خواهر كوچك ما نيز از اين قضيه مستثني نمونده و بسيار دل بسته اين مدلهاي غربي وافسانه اي شده به نوعي كه ما نگران هستيم و از انواع شيوه ها استفاده مي كنيم تا او را كمي به حقايق نزديك كنيم البته كمي كودكانه... به لطف خدا راهش هم رسيد البته راه حل موضعي... كنارش نشستم ودراين دنياي مجازي دنبال راه...
3 اسفند 1392

روزگار غريب

دراين روزگار پر از غبار فتنه، در اين روزگاري كه نگه داشتن ايمان سخت تر شده از نگه داشتن تكه آهني گداخته در كف دست، در اين روزگار غريب انسان كشي اين روزگار خورده شدن آدمها توسط اميال ومنافع يكديگر... اين روزهاي غريبِ دور شدن انسانها از اصل خويش، اين روزهاي غريبه چشم بستن بر روي حقايقي كه هست ونديد گرفتن آنها، اين روزگار تنها ماندن حق وشلوغي صف باطل از اين دست آدمها زياد خواهي ديد... پسركم دعاي غريق را به نيت همه مان زمزمه مي كنم در اوج گرفتن دستان خاليم سمت خدا... يا الله ويا رحمان و يا رحيم يا مقلب القلوب ثبت قلوبنا علي دينك... ...
3 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجه طلبه می باشد